۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

داستان زاهد و گربه

اي خردمند عاقل و دانا قصه اي نغز و تازه بر خوانا

گربه اي لاغر و مفنگي و خرد رفت بهر شكار موشانا

از قضا راه به سوي مطبخ برد مطبخ زاهدي مسلمانا

ديد آن جا به آشپزخانه نعمت ايزدي فراوانا

يك طرف مرغ و ماهي و تيهو يك طرف شامي و فسنجانا

ته ديگي خورشت قيمه پلو توي تابه كباب بريانا

در تعجب ز مطبخ زاهد آن ز دنياي دون گريزانا

آن چه گفت از بهشت با مردم كرده در كنج خانه

انبانا زاهد ار سير شد كند تفسير سوره ي مائده به قرآنا

الغرض گربه ي گرسنه شكم تيز بنمود چنگ و دندانا

خيز برداشت سوي بوقلمون شيرجه روي مرغ بريانا

***

بعد ازآن صبح و عصر و شام و سحر رفت آن جا كه به سان مهمانا

زاهد از دست گربه در تشويش گربه در حق او دعا خوانا

تا كه طاقت زدست زاهد شد چاره اي كرد نامسلمانا

مكر انديشه كرد و دام نهاد گربه در دام زهد زندانا

التماسيد و لابه آغازید كاي مسلمان زاهد دانا

به عبايت قسم كه گه خورده ام گر غذاي تو خورده ام جانا

زاهد از حال او به رحم آمد چون كه ديدش پريش و گريانا

گفت این بار از تو می گذرم شرط آن که روی ز تهرانا

گر ببينم تو را دگر باره شوی از زندگی پشیمانا

مي نمايم حلال و مي خورمت به خداوند حي سبحانا

گربه اين قول باورش آمد لرزه افتاد بر تن و جانا

رفت بيرون زخانه ي زاهد خيس و آلوده كرده تنبانا

***

در رهش گربه اي جهان ديده پير و فرزانه و سخندانا

پيش آمد ز راه دلجویي كي فداي تو هم سر و جانا

چيست اين حالت پريشاني ؟ تو سلاله بري ز شيرانا

بچه ي گربه راز افشا كرد قصه از ابتدا به پايانا

گفت: ترسم كه بيندم زاهد در پس كوچه يا خيابانا

پس حلالم نموده ميل كند همچو مرغي به سيخ بريانا

گربه ي پير گفت:فرزندم از چه ترساني و هراسانا

دل قوي دار و خاطر آسوده بي خودي گشته اي پريشانا

كه حرام است گربه تا به ابد بهر شيخ و عوام و خاصانا

هر كسي غير از اين به تو گفته بوده فردي جهول و نادانا

يا كه مستي نموده گه خورده گه فراوان خورد مستانا

گربه ي مضطرب بسي خنديد زين سخن شاد گشت و خندانا

فارغ از هر بلا سوی مطبخ پشت پا زد به عهد و پیمانا

دلش آسوده خاطر از زاهد عهد با او به طاق نسيانا

***

بشنو از زاهد خدانشناس زير پا له نمود وجدانا

تله اي ساخت از نخ تسبيح دام گستر چو عنكبوتانا

از همان دام ها كه مي بافيد هر زمان از براي خلقانا

تا شبي تار و تيره چون دل شيخ گربه زنجير شد به زندانا

زاهد از شدت غضبناكي نعره اي زد چو شير غرانا

گفت با لحن دلخراش و مهیب گوش از نعره اش خراشانا

كه : نگفتم مگر نيا اين جا گر بيايي شوي پشيمانا

من نگفتم حلال مي كنمت بعد از آن مي كشم به دندانا

گربه خميازه اي كشيد و بگفت كه : تو هستي ز خالي بندانا

من حلال و حرام ميدانم حكم شرعي هميشه يكسانا

شد حرام خدا ، حرام ابد تا ابد هر زمان و دورانا

حاضرم با تو بحث فقه كنم اين من و اين تو ، گوي و ميدانا

زاهد اين گفته اش گران آمد گفت : اي فسقلي نادانا

تو به من شرع مي آموزي؟ گربه ي مردني ، مفنگانا

***

بعد از آنش درون گوني كرد سر گوني طناب پيچانا

رفت بيرون زشهر و آبادي راه كج كرد در بيابانا

يك دو روزي پياده ره پيمود گاه ورزيده ، گاه لنگانا

عاقبت خسته و گرسنه فتاد جان به لب ، لب رسيده بر جانا

در كيسه گشود و با گربه اين چنين گفت زاهد دانا

اينك اين ما و دشت لم يزرع نه غذا و نه آب و نه نانا

دل به مرگ از كجا رسد مددي كو خوراكي براي انسانا

حالي از بهر سد جوع حقير تو حلالي چو شير پستانا

شد ضروري اباحه ي محظور حكم حليت اكل ميتانا

فمن اضطر مخمصه برخواند لاجناح عليه گويانا

پاره ي سنگ را اجاقي كرد آتش از بوته ي مغيلانا

بركشيدش به سيخ و كرد كباب سر و دستان و سينه و رانا

خورد و آروغي از برايش زد بعد از آنش خلال دندانا

***

اين حديث از براي آن گفتم تا كنم حجت خود اعلانا

كه بترسيد و فاصله گيريد ز ابلهان دورو دو رنگانا

آن كه با ميل دل كند تفسير آيه هاي خدا به قرآنا

بلكه عبرت شود به گوش كسان از زن و مرد و خرد و پيرانا

قصه واگو نموده بنويسد شخص هالو درون ديوانا

***

پوزش از عالمان روحاني معذرت از عبيد زاكاني
شاعر : ناشناس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر