ظهر روز والنتاین قرار گذاشتیم با همسرم به رستوران شیک ASP جهت صرف نهار برویم. امسال در و دیوار محله ما نارمک مزین به بیلبوردهای تبلیغاتی و فخر فروشی دولت به مردم بدلیل پیشرفتهای چند ساله اخیر است. چون که اینجا محله رییس دولت است همانجاییکه همه چیز ارزان و سهل الوصول است.
در مسیر رستوران بعد از چهارراه سرسبز جنب مسجد حجتیه که همیشه درش بسته است و روبروی دفتر بسیج و موتورهایی که جلوی در همیشه بازش پارک است مغازه دو نبش میوه و تره بار با چراغهای پرنور و چهار عدد جعبه میوه پر از کاهو و کلم و پیاز و سیب زمینی نامرغوب و پلاسیده روبروی مغازه و جنب سطل آشغال جلب توجه می کرد. به ناگاه چشمم به زنی میانسال با مانتو و روسری مشکی افتاد که خم شده بود و از میان جعبه های کنار سطل زباله کاهو و کلم و پیاز و سیب زمینی جدا می کرد. سرو وضعش یک زن کاملاً معمولی مثل هزاران نفر دیگری که همه روزه از کنار آنها می گذریم بود ولی چشمانش پر از غم، آبروی خود را در برابر دیدگان مردمان گذاشته بود ولی احساس ناراحتی و یأس و ناامیدی در چهره اش نبود. و سعی نمی کرد چهره اش را پنهان کند.
یکمرتبه دلم گرفت نمی دانم چرا اما در ذهنم چهره این زن تبدیل به چهره مادرم شد و احساس کردم مادرم است که دلم می خواهد او را در آغوش بگیرم. ابتدا ناراحت شدم اما بعد از اینکه چهره خوشحال فرزندانش را بعد از دیدن سالاد ظهر و شام سیب زمینی در ذهنم مجسم کردم لبخندی بر لبم نشست و فداکاری این مادر را تحسین کردم. این عشق مادری را در ذهنم برتر از هر عشق دیگری یافتم.
روز والنتاین امسال برایم معنی دیگری پیدا کرد. فداکاری و عشق پایدار و همیشگی را در رفتار این مادر دیدم. مسیر را عوض کردیم و به منزل مادرم رفتیم در را که باز کرد او را در آغوش کشیدم و بوسیدم. مادرم از دیدن قطرات اشکم شگفت زده شد. به او گفتم مادر روز والنتاین مبارک و دسته گلی را که همسرم برایم خریده بود از طرف هر دومان تقدیمش کردم و شام هم برای تبریک روز والنتاین به منزل مادر همسرم رفتیم و دسته گلی را نیز به ایشان تقدیم نمودیم.
شب هنگام در مسیر بازگشت به خانه دوباره مغازه میوه فروشی را دیدم ولی این دفعه جعبه های کنار سطل زباله به نیمه رسیده بود. جنب مغازه مسجد حجتیه درش همچنان بسته بود ولی دفتر بسیج مسجد با تابلوی نئون آن که به تازگی نصب شده بود و موتورهای پارک شده در روبروی آن همچنان خودنمایی می کرد. آن طرف چهارراه دوباره چشمم به تابلوی "22 بهمن روز شکست دشمن" و بیلبوردهای پیشرفت و ترقی دولت نهم و دهم در چند سال اخیر افتاد.
در ذهنم جمله " دروغ ممنوع" جنبش سبز را دهها بار تکرار کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر